حکایت حضرت یونس علیهالسلام
پدر حجی سه ماهی بریان به خانه برد. حجی در خانه نبود. مادرش گفت: این را بخوریم پیش از آن که حجی بیاید. سفره بنهادند. حجی بیامد دست به در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک در میان آورد. حجی از شکاف در دیده بود. چون بنشستند پدرش از حجی پرسید که حکایت یونس پیغمبر شنیدهای؟ حجی گفت: از این ماهی پرسیدم تا بگوید. سر پیش ماهی برده و گوش بر دهان ماهی نهاد. گفت: این ماهی میگوید که من آن زمان کوچک بودم. اینک دو ماهی دیگر از من بزرگتر در زیر تختند. از ایشان بپرس تا بگویند.
**********
عاقبت کسب علم
معرکهگیری با پسر خود ماجرا میکرد که تو هیچ کاری نمیکنی و عمر در بطالت به سر میبری. چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمیشنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ (به ارث مانده) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادربار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.