توی دفتر قدیمیاش دیدم. میدان هفت تیر. برای اولین و
آخرین بار. چه دفتر درندشتی بود خودش لوکیشنی بود برای خودش. او داشت با
دختربچهای که شبیه عروسکان اساطیری یونانیان بود بازی میکرد. میمرد و
زنده میشد برایش.
فضولی نکردم که کیست. فضولی نمیکنم. یقه پیراهنش
تا سینه باز بود طبق معمول. پیراهن سفید اتو کشیده در تن چابک یک مرد جا
افتاده. البته تنی چند از شیفتگان و سینهچاکانش هم طبق معمول، دور سرش
میگشتند. نفهمیدم در هیبت مرید، یا مراقب یا رفیق؟ اما معلوم بود بر
همهشان سلطه دارد. هنوز بیماری صعبالعبور «اسمش را نبر» یقهاش را
نگرفته بود که زار و زندگیاش را نابود کند
ادامه مطلب ...